سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

بسم الله

 

امروز بعد از یک ماه و نیم دوباره به مشهد آمده ام. اخرین بار تنها بودم و یک جورایی سفر مجردی حساب میشد و این بار با همسر و دخترها. دیشب را در منزل مهربانترین و بهترین دوست دوران متاهلی ام ماندیم و بچه ها حسابی با هم بازی کردند و کیف کردند. ما هم انبوهی دلتنگی داشتیم که در پس جمله ها و تعریفها و حرفهای بیربط و باربط، غیرمستقیم و مستقیم با هم رد و بدل کردیم.

 

سری به کتابپردازان زدم به بهانه برگرداندن کتاب امانتی که دستم بود. رفتم برای رفع دلتنگی و دلتنگ تر برگشتم. بچه ها دور هم حلقه زده بودند و کسی که نمیدیدمش داشت برایشان صحبت میکرد. یکی از بچه ها مرا دید و لبخند زد و سر تکان داد. خانم درانی هم مرا دید و به سمتم آمد. با همان لحن همیشگی مهربان و جدی سلام و احوالپرسی کرد، کتاب را دادم و برگشتم. 

 

نمیخواستم اینقدر زود تمام شود که نیامده برگردم، اما بهانه دیگری برای ماندن نبود.

الان چهار ماه و نیم است که از مشهد رفته ام اما هربار که دوباره برای زیارت یا کار دیگری آمدم، برگشتنم با دلتنگی و بغض بیشتری بوده.